تصاویری زیبا از کوچه باغ های سیدان مرودشت
۲۲:۳۵ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۷مشکلات صنفی دانشجویان دانشگاه های فارس سریعتر حل شود
۲۲:۳۵ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۷فرزاد وثوقی از روز نامه نگاران پیشکسوت شیراز و استان فارس با بیان خاطره ای به جایگاه آنش نشانان در جامعه پرداخت.
به گزارش پایگاه خبری، فارس به روز، متن این یادداشت به شرح زیر است:
دهه هفتاد بود که آتش نشان برایم معنا شد.تا پیش از دهه هفتادتصورم از سازمان آتش نشانی ،تبعیدگاه نیروهای خسته و بدون تخصص شهرداری بود.
اما یک حادثه کل تصور من را دگرگون کرد.همانسالهای گذشته که تانکر حامل سوخت در بولوارابیوردی شیراز واژگون شده بودو برای تهیه خبر به محل رفتم.
جوانمردی بنام حسن دلگشا دریچه خروجی تانکر را با دست های خالی تاحدودی مسدود کرده بود .
خودنمایی در کار تیمی آنان نبود و قصد نداشتند تیتر یک روزنامه های صبح فردا شوند ، انگار شعری زیر لب زمزمه میشد ویامن اینگونه تصور میکردم اما حکایت ،حکایت عاشقی بود :
ما را ز سر بریده می ترسانی؟
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
جناب دلگشا با دستان خالی جلوی خروجی تانکر واژگون را تا حدودی مسدود کرده بود. او به مسیری نگاه میکرد که قرار بود از طریق آن تانکری جایگزین با پمپ برقی وارد معرکه شود چرا که کار تخلیه با پمپ های دستی شاید غیرممکن،زمانبر و بحران آفرین بود.
دلگشا دریچه را محکم گرفته بود و قصد ترک میدان را نداشت .توانستم به واسطه همکاری یکی از نیروهای امنیتی حاضر در میدان که بعد ها همراه سردار ابوالفتحی فرمانده وقت انتظامی فارس در حادثه سقوط بالگرد به شهادت رسید به عمق میدان راه پیدا کنم . سوخت باقدرت راه خروج را پیدا میکرد و دلگشا غرق در بنزین بود.لبخندی زد و من محو دستانش شدم ،پوست دستانش مانند گچ سفید شده بود. باید سردی وشایداحساس انجماد بنزین بر دستانم را تجربه میکردم تا بدانم دلگشا کیست؟
بعدها متوجه شدم زخم ها واثاری کهنه و قدیمی بر بدن دارد که چون مدال، گواه حضورش در مواجه با مرگ درمیدان های امداد و نجات بوده است.
نیروی انتظامی کل مسیر را مسدود کرده بود و بنزین راهی جدول کنار بولوار و سیلاب گونه به سمت میدان دانشجو حرکت میکرد.
کار مهار بنزین چند ساعتی طول کشید زمانی پرالتهاب که عقربه های ساعت به سختی وسنگینی برصفحه اش در حرکت بودند.
جناب دلگشا همچنان چون کوه مقابل فشار درب خروجی بنزین ایستاده بود و وقتی قصد کردم با دوربین آنالوگم چند تصویر ثبت کنم با تذکر جدی ایشان مواجه شدم.
محیط تشنه یک جرقه بود و تمام حواس فرمانده میدان متوجه ختم بحران بود.
آرام با لبخندی عجیب و امیدوار ،با حوصله و نگاهی تخصصی با بحران مواجه شده بودو قصد داشت داستان بدون ثبت تلفات ختم بخیر شود که البته شد.
آن روز متوجه شدم آتش نشانی تبعیدگاه نیروهای خسته شهرداری نیست،آنجا محفل عاشقانی است که بدون هیچ چشم داشتی جانبازی می کنند.
در محفل جانبازان، کنار هم قراردادن کلمات سخت ودشوار است.
افرادی که با قلب های مهربان به قلب آتش می زنند وگرمای وجودشان بر حرارت ذوب کننده فولاد غلبه می کند.
گاهی نیز شمع وجودشان درمواجهه با تند باد مرگ ،افسانه وار خاموش می شود.
افسانه های این ملک پر بلا، روزگارتان با شکوه
اهتزاز پرچم تان برقله دماوندمستدام باد
انتهای پیام/
1 دیدگاه
بسیار خاطره تاثیر گذاری بود
قلم تان همواره افراشته که قدر دان انسانهای بی ادعا هستید